پس از درگذشت نیما یوشیج، هوشنگ ابتهاج ملقب به «سایه» غزلی را با عنوان «با من بیکس تنها شده یارا تو بمان» در رثای دوستش نیما، خطاب به شهریار سرود.
شهریار نیز در پاسخ به سایه غزلی با مطلع «سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه؟» سرود. در ادامه میتوانید این دو غزل زیبا را بخوانید.
غزل از هوشنگ ابتهاج:
با منِ بیکسِ تنها شده یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
من بیبرگ خزاندیده دگر رفتنیام
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقشِ به خون شسته، نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است غبارا تو بمان
هر دم از حلقهی عشاق پریشانی رفت
به سرِ زلف بتان سلسله دارا تو بمان
شهریارا تو بمان بر سر این خیلِ یتیم
پدرا، یارا، اندوهگسارا تو بمان
سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست
که سرِ سبزِ تو خوش باد، کنارا تو بمان
هوشنگ ابتهاج
تک درخت
پاسخ شهریار:
«سایه» جان رفتنی استیم بمانیم که چه؟
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه؟
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه؟
دور سر هلهله و هالهی شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه؟
کشتی ای را که پی غرق شدن ساختهاند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟
بدتر از خواستن این لطمهی نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه؟
ما که در خانهی ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه؟
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه؟
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه؟
شهریار
تک درخت